بی ردپا ...

ساخت وبلاگ
شاید اگر در موردش بنویسم بعد از سه سال یه مقدار صحنش کمرنگتر بشه برام!پشت در ای سی یو منتظر بودم که دکتر ویزیتهاش تموم بشه و من دوباره برم داخل،اونجا با من کاری نداشتن سرمو مینداختم میرفتم پیش بابا،سرپرستار سپرده بود که بذارید بیاد بدون اینکه من ازش بخوام!و من اون روزها چنان لبریز بودم که کافی بود بگن نمیتونی بیای ... قطعا انفجار رخ میداد!گوشی رو باز کردم، آهنگ خونه ی مادر بزرگه رو گوش دادم رو دور تکرار بعد دلم خواست خودشم ببینم،قسمت اولشو دانلود کردم دیدم و گریه کردمو گریه کردم ... از شروع تا پایانش من اشک ریختم حتی الان که یادم میاد بازم دلم میخواد گریه کنم ...اولین باری بود که اینچنین دلم میخواست برگردم به کودکی ... همه چی خوب بود، حال ما حال مامان بابا، عمو علی هم بود، فارغ بودیم از هر غمی ... تعریفی از رنج نداشتیم تعریفی از ترس نداشتیم تنها دغدغمون لحظه های خداحافظی با بچه های عموعلی بود و بس ...یهو بزرگ شدیم ... من اون روزها باید برای روند ادامه ی درمان بابا هم تصمیم میگرفتم با خواهرا و مامان به اجماع میرسیدیم،در نهایت وقتی بعد از سه یا چهار روز ارتوپد نیومد برای ویزیت بابا به بچه ها گفتم بابا رو منتقل کنیم، همشون گفتن هرچی تو بخوای و فهیمه هم کامل موافق بود که بریم،اولین بار تو عمرم بود که تو شاهرود داشتم احساس خفگی میکردم، تحمل شهر برام مصیبت آور بود چه برسه به آدمهاش و قوم و خویش ...!!!با علی فائزه آمبولانس رو اوکی کردیم و ساعت 12 بهم زنگ زدن که 2 حرکت میکنیم،منو بابا رفتیم به امید خدا ... پرستار یکم خوابید یکی دو بار بیدارش کردم برای چک تا ساعت 8 که رسیدیم و سریع آقا رضا کارهای بستری رو انجام دادو من از چند روز قبلترش دیگه تلفنهای کسی رو جواب نمیدادم تا رسیدیم تهران بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 30 خرداد 1403 ساعت: 15:43